بهلول ناچار قبول کرد و یک دست لباس مخصوص محتسبان پوشید و به بازار رفت.اول پیر مرد هیزم فروشی دید که هیزم هایش را برای فروش جلویش گذاشته ناگهان جوانی سررسید و یک تکه از هیزم ها را قاپید و به سرعت دور شد.بهلول خواست داد بزند که بگیریدش که جوان با سر به زمین افتاد و تراشه ای از چوب در بدنش فرو رفت و خون بیرون جهید. بهلول با خود گفت حقت بود.
راه افتاد برود بقالی که دید ماست وزن میکند با نوک انگشت کفه ترازو را فشار میدهد تا ماست کمتری بفروشد.بهلول خواست بگوید چه میکنی ؟ که به ناگاه الاغی سر رسید و سر به تغار ماست بقال کرد و بقال خواست الاغ را دور کند تنه الاغ تغار ماست را برگرداند و ماست بریخت و تغار شکست.
بهلول جلوتر رفت و دکان پارچه فروشی را نگاه کرد که مرد بزاز مشغول زرع کردن پارچه بود وحین زرع کردن با انگشت نیم گز را فشار میدهد و با این کار مقداری از پارچه را به نفع خود نگاه میدارد.جلوتر رفت تا مچ بزاز را بگیرد و مجازاتش کند ولی با کمال تعجب دید موشی پرید داخل دخل بزاز یک سکه به دهان گرفت و بدون اینکه پارچه فروش متوجه شود به ته دکان رفت.بهلول دیگر جلوتر نرفت و از همان دم برگشت و پیش هارون رفت و گفت:محتسب در بازار است و احتیاجی به من و دیگری نیست...
تمثل مثل
سلام علیکم...برچسب : نویسنده : 2yevariharvari32 بازدید : 240